داستان کوتاه کودکانه جوجه اردک زشت
در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.
از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.
داستان کوتاه شیر و خرگوش
کی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوونهای زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم.باران چت_باران چت
اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی میکنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوونهای جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوونها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.
شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …
- جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱